اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

کم پیش می‌آید کسی شبیه به تو باشد!

یک‌جور ذوق عجیب و عمیق برای تو دارم که انگیزه‌ی زیستنم را بیشتر می‌کند. تو یک‌ معجزه‌ی قشنگی در جهان من که فکر کردن به تو در اوج مشکلات و ناخوشی‌ها، مرا از حصار بی‌پناهی و اندوه جهانم بیرون می‌کشد. درست مثل نور می‌مانی که وقتی تمام جهانم را تاریکی برداشته، از دور سوسو می‌زنی، نزدیک‌تر می‌شوی و می‌تابی و یخ اندوه و تردید دلم را آب می‌کنی. حضورت معجزه‌ی قشنگی‌ست و من به یمن حضور توست اگر در دل ناملایمتی‌ها هنوز می‌خندم و سرم را با اطمینان و غرور، بالا می‌گیرم! تو زیباترین اتفاق جهان منی و من به حضور تو در جهان خودم می...
29 اسفند 1400

چهارشنبه سوری امسال!

کاش می شد یک امشب ، تمام ِ بی حواسی و شیطنت های جهان را خواب کرد و در فضایی امن ، بی دردسر آتشی روشن کرد و با بیخیالی راحت از رویش پرید... بدونِ ترس از اتفاقاتِ ناخوشایندی که تصورشان هم حالِ آدم را بد میکند! به امیدِ روزی که آخرین چهارشنبه ی سال، جز صدای لبخند، صدای دیگری گوشِ این خیابان های خسته را پر نکند... روزی که تمامِ دردها، غصه ها و مصیبت ها را در آتشِ اتحاد و همبستگی مان بسوزانیم و هربار، سالمان را به وقتِ آرامش و خوشبختی، تحویل بگیریم... چهارشنبه سوری مبارک... ...
25 اسفند 1400

روزهای آخر سال

آخرین روزهای اسفند است ، از سر شاخ این برهنه چنار ، مرغکی با ترنمی بیدار می زند نغمه ... نیست معلومم؛ آخرین شکوه از زمستان است ... یا نخستین ترانه های بهار ؟!!! ...
22 اسفند 1400

اسفند یعنی زمستان رفتنی ست...

اسفند ، اردیبهشتی ترین حالتِ زمستان است ... از همان ماه هایِ خوبِ خدا که جان می دهند برایِ دل را به خیابان زدن های بی هوا و قدم زدن هایِ طولانی ... انگار تمامِ آدم ها ، تن پوشی از مهربانی ، به تن کرده اند و لب های تمامِ عابرانِ شهر ، در صمیمانه ترین حالتِ لبخند است . اسفند ، به گرگ و میشِ صبح می مانَد ، به خورشیدی در آستانه ی طلوع ، و به رنگ هایِ بنفش و سرد و بی روحی ، در آستانه ی سبز شدن ... اسفند یعنی زمستان رفتنی ست ، یعنی بهار ، در راه است ...   ...
20 اسفند 1400

آرزوهای کوچک من برای تو ...

برای امروزت ، آرزوهای کوچک دارم... مثلا اینکه؛ چشم هایت را که باز میکنی، خستگی های دیروزت را، در خواب آرام دیشب جا گذاشته باشی، وتمام تن ات، لبریز باشد از طراوت و سر زندگی ... مثلا اینکه،... یک لقمه نان و پنیر و دلخوشی، صبحانه ات باشد قدم هایی داشته باشی برای رفتن تا موفقیت ... و مادری که ، مثل هر صبح دعای خیر اش بشود بدرقه ی راهت... مثلا اینکه؛ آدم هایی در مسیر امروزت باشند، که حال جهانت را قشنگ تر کنند دلت به بودنِ همراه و هم نفسی خوش باشد و سرت به زندگی گرم ... برایت، آرزوهای کوچکی دارم که شاید حسرت های بزرگ خیلی ها باشد‌‌‌. ...
16 اسفند 1400
1